راز میگویم و من سرزده و حیرانم
باده عشق به من داد از آن عطشانم
فاش شد این که دو بال از سر جودش بخشید
حالیا میروم و در دو جهان پر رانم
سیر آفاق و عدم هر قدمش آگاهیست
او دمی داد که در رقص و طرب سییالم
گفت صوفی مگر این باده ی انگور نبود
گفتم این باده نبودست در این بادیه من میدانم
درباره این سایت